مَستور بیگدلی

FOREVER

PERSIAN

GULF

 

شبستان وصال - جمشيد و خورشيد

او بعشق خورشيد

چنين گويند نقالان ايام
كه در چين بود شاه نيك نامي
به او زيبنده تخت و تاج شاهي
شه و فرمانده و توران زمين بود
‌سكندر هيبتي جمشيد رائي
در آن زيبا مكان خلد بنياد
شب و روز ميخواست از خدا فرزند
بلي فرزند و جان هستند يكسان
وليكن ناخلف كس را نشايد
غرض دايم تمناي وي اين بود
كه فرزندي به او بخشد خداوند
نشيند بعد مردن بر سريرش
بدين مطلب به مسكينان صلاداد
رباط و مسجد و پلها بنا كرد
بسي زندانيان را كرد آزاد
بمحتاجان صد احسان و كرم كرد
به هر جا بود مسكين غريبي
نمود از لطف ايشان را حمايت
فقيران را بسي بنمود احسان
شبي در سجده رخ بر خاك بنهاد
بگفت اي رازدان خلق عالم
دليل مقصد گم كرده راه‌ان
بفرق افسرگذار سر بلندان
كفيل حالت پيران  رنجور
ز لطف خويش گردان بي نيازم
اجابت كن مراد اين نگون بخت
چو نخل بي‌ثمر تا چند باشم
مرا نوميد مپند اي خداوند
ز فضل خويش دردم را دوا كند
نظر فرما ز لطف خود بحالم
نخواهم بي‌خلف من زنده‌گاني
كزين گلزار چون بيرون نهم پاي
نمي‌آيد بكار اين عمر ناساز
چو هنگام رحيل آيد مرا پيش
چو آگاهي ز احوال نهانم
غرض چون يافت پايان مدعايش
يكي از همرهان خاض آن شاه
شهنشه داشت با او مهر بسيار
بخوبي بود آن ز نيا چنين طاق
بدو خرسند بودي دل مدامش
از او ميخواست اولاد آن شهنشاه
كه ناگه از عنايات الهي
ز شاهنشاه آنمد يافت نوري
شد از الطاف بيپايان يزدان
از اين ره شد فزون در دل نشاطش
رسيد ايم حملش چون باتمام
گلي تازه شگفت آن راز گلشن
بشيري از حرم شد سوي درگاه
كه شاها دولت و عمرت فزون باد
يكامت دور گردون باد دايم
نشد نخل اميدت نابرومند
بشه چون مژده فرزند دادند
عطاها كرد بر آن مژده آور
ز شادي يافت شاه از نوجواني
بزرگان تهنيت گويان رسيدند
زبان بگشاده گفتند اي شهنشاه
نهالي كو ز باغت نورسيده
قدومش بر تو شاها باد ميمون
بزير سايه‌ات اي عدل گستر
شود ايام بر وفق مرادش
از اقبال تو او بايد عزيزي
به بزم عيش خضرت باد ساقي
شه از اين مژده از بس بود خرم
سران را كرد از الطاف اغرار
مرتب كرد آن بزم گزين را
در احسان بروي خلق بگشاد
ز خاص و عام آن شهر معظم
پس از يك هفته آن شاه جم آثار
همه اهل حرم در چاپلوسي
همه چون آفتاب برج اقبال
پس آنگه رو بماه آورد آن شاه
بود يارب به خوشحالي مدارت
شود روشن تو را چشم اي گلندام
سعادت شد قرين روزگارت
بحمدالله ترا اي سرو آزاد
بفرما اي سرخوبان عالم
كنم روشن دو چشم خون‌فشانرا
ز ديدارش در رو شادماني
كنيزان چون ز شه فرمان شنيدند
بياوردند آن نوغنچه را شاد
پس از شكر الهي آن فلك شان
چو جان بگرفت او را در بغل تنگ
بزد صد بوسه بر رويش ز شادي
بروز بعد آن شاه جهاندار
بخوش تر ساعتي نيكو زماني
بجمشيدش مسمَي گشت چون مام
كه تا اختر شناسان جمع آيند
همه اسرار گردون باز جويند
بحكمش موبدان دانش آئين
در اسطرلاب و در تقويم ديدند
ز حكام سپهر و چرخ دوَار
پس از انديشه گفتند ايخداوند
كه خوش فرخنده فال و نيك بخت است
بكام دل بگيتي عيش‌راند
شهي با رفعتي باشد همايون
رسد عمرشير نقش تا بصد سال
رسد چون سال عمرش بر ده و پنج
ز عشقش در دل افتد خار خاري
چو ماهي گاه در آبش بود جاي
فتد از دست عشق شوخ پركار
كند ليلي دشي غم حاصلش را
بملك دل زند عشقش شبيخون
بر اقليم وجودت اي شهنشاه
كشي هجران بسان پير كنعان
اگر چندي ازو مهجور گردي
كند شش سال در عالم سياحت
ز وصل يار آخر كام بيند
بپايان آيدش محنت در ايام
كند رجعت بچين با شادماني
مكرر شه زآن ماجرا شد
بس انگه وايه بهرش گزيدند
رسيد آن نونهال باغ اقبال
معلم بهر ارشادش نشاندند
چو ديدش قابل ارشاد استاد
در اندك مدتي شد شاهزاده
ز خط خوب و نظم و نثر و اشعار
ز علم نحو و صرف و رنج و تقويم
همه آموخت در اندك زماني
فصاحت پيشه شد نوعي بتقرير
چنان قادر به هر گفتار گرديد
اگر بودي ارسطو در زمانش
معلم رفت و با شوق فراوان
زمين بوسيده آنگه با دل شاد
شده شهزاده از هر دانشي طاق
نموده كسب هر علم و كمالي
شهنشه زين سخن شد خرم و شاد
عطاهاي ديگر از شاه نكونام
پس آنگه شه بدستور اينچنين گفت
كنون جمشيد را خوانم بدرگاه
تمام امتحان تا از مقالش
اگر صاحب كمال است و خردمند
طلب فرمود پس شاهزاده را شاه
بسجده قامت چون سرو خم داد
چنان شه را ز جان و دل ثنا گفت
نشاندش نزد خود شاه فلك شان
منم نخل كهن اي جان فرزند
كنون من گشته‌ام اي نوجوان پير
شدم دلگير از اين پادشاهي
نشيني اكنون بر سريرم
هر آنكس را چو تو قايمقام است
نشينم من به كنجي و ز ارادت
تو بنشين اي پسر با خاطر شاد
چو گفتار پدر بشنيد جمشيد
بمان باقي به تخت تاجداري
جهان تا هست باشي مسندآرا
ازين فرمان مراميدار معذور
كيم من تا نهم پا بر سريرت
تو تا هستي به تخت عزت و جاه
چو شه بشنيد اين حرف دل‌آويز
بگفتا اي گرامي گوهر پاك
بود الحال اي نور جهان بين
بدين فهم و خردمنديت نازم
هزاران آفرين بادا به استاد
غرض زينگونه بسيار ستودش
مرخص شد پس از شاه سرافراز
 










1









2









3









4









5









6









7









8









9









10









11









12









13









14









15




 

كه آگاهند از آغاز و انجام
فريدون حشمتي دارا غلامي
بزير حكمش از مه تا بماهي
نژادش نيز از تورگزين بود
دلش آئينه گيتي نمائي
همه چيزش مهيا غير اولاد
ز حق ميخواست فرزند خردمند
بود فرزند نيكو بهتر از جان
همان بهتر كه از مادر نزايد
مراد خاطر زارش همين بود
كند نخل اميدش را آبرومند
شود دشمن مبادا جاي گيرش
فقيران را بسي برگ و نوا داد
پي مطلب روائي نذرها كرد
بسي خيرات در راه خدا داد
بسي بخشش ز دينار و درم كرد
يتيمي عاجزي محنت نصيبي
رعايتهاي بيحد و نهايت
بدرويشان عطاهاي فراوان
بنزد خالق خود راز بگشاد
بنام تو جهان‌داري مسلم
پناه و پشت بي پشت و پناهان
گشايش بخش كار مستمندان
بروزآرنده شبهاي دسچور
ميان شهرياران سر فرازم
چكار آيد مرا خود افسر و تخت
بيك فرزند حاجتمند باشم
دلم را شادكن از نسل و پيوند
بمن فرزند دلبندي عطا كن
ز دل بردار اين رنج و ملالم
نباشد در جهانم شادماني
پي بيگانگان خالي كنم جاي
براي دشمنانم در تك تاز
گدازم مملكت را بر بدانديش
مكن يارب بكام دشمنانم
اجابت گشت مقرون با دعايش
كه نامش ماه بود و رخ به از ماه
رضاجوئيش كردي در همه كار
عزيز شاه بود از حسن اخلاق
نمودي هر دم افزون احترامش
كه غير از وي نبودش يار دلخواه
اثر كردش دعاي صبحگاهي
ز نورش يافت شاهنشه سروري
صدف سان آن حامله در غلطان
شكفته غنچه‌هاي انباطش
پسر زاد آن نكار نازك اندام
كه بلبل را بدوشد ديده روشن
بشارت داد بر شاه فلك جاه
ببزمت عيش چرخ نيلگون باد
بجامت لعل گلگون باد دايم
عطا كردت خدا شايسته فرزند
در شادي برويش برگشادند
فراوان داد او را لعل و گوهر
ز سر بگرفت عيش و كامراني
بدرگاه جلالش صف كشيدند
خدايت داده بخت و افسر و گاه
گلي كز گلشن جانت دميده
نگه دارد حقش ز آفات كردون
شود هر روزش از روزي نكوتر
خوري يا رب بز از باغ رشادش
رسيد بر رتبه صاحب تميزي
بماند تا ابد نام تو باقي
نمي‌آمد لبش از خنده بر هم
به تشريف شهنشاهي سرافراز
صلا در داد جمله اهل چين را
بخوان لطف عالم را صلاداد
شدند از لطف شاهنشه مكرم
روان شد بر جرم با شوق بسيار
بجاه آورده رسم خاكبوسي
تمام از مقدم شهزاده خوشحال
بگفت اي اوج چرخ حسن را ماه
بدين سان بگذرد خوش زر و كارت
بحمدالله كه حاصل شد تراكام
ضيائي يافت چشم اشكبارت
چنين ديدم بكام دوستان شاد
كه آرندش بمحفل شاد خرم
به بينم نونهال باغ جان را
در اين پيري ز نو يابم جواني
پي خدمت ز هر جانب دويدند
بر آن بخرد و با دانش و داد
گرفت آن طفل را از دست ايشان
نظر بگشاد برآن روي گلرنگ
دميدش بر گل و ان يكادي
تمام موبدان را كرد احضار
نهادش نام با صد كامراني
بفرمود آن خديو نيك فرجام
ز بهر طالعش دفتر گشايند
سراسر حال او با شه بگويند
منجمهاي آگاه رصد بين
براي طالعش جدول كشيدند
حكيمانه بسي جستند اسرار
دلت خوش باد بر فرزانه فرزند
ترا قايم مقام تاج و تخت است
ز شاهان جهان كشور ستاند
نباشد مثل او در ربع مسكون
گذارد عمر در اقبال و اجلال
ز عشق دلبري ميبند بسي رنج
بمحنت بگذراند روزگاري
كهي گردد چو مجنون دشت پيماي
چو فرهادش بكوه غم سر و كار
برد شيريني لبي از بر دلش را
جفا بيند بسي از جور گردون
بيفتد شعله‌ها از هجر جانكاه
نشيني مدتي در بيت احزان
وليكن عاقبت مسرور گردي
نباشد يكدم او را استراحت
مي عشرت دگر در جام بيند
بكام دوستان گردد سرانجام
نشيند بر سرير كامراني
ولي راضي به فرمان قضا شد
بصد نازش چنين ميپروريدند
بسال هفتمين با جاه و اجلال
گهرها بر سر لوحش فشاندند
ز جان و دل بدو تعليم ميداد
بهر دانش ز استادش زياده
كمالاتي كه شاهان راست در كار
نمود استاد او را جمله تعليم
بشد در فهم و دانش نكته داني
كه نتوان شمه زآن كرد تحرير
كه افلاطون بر او خوار گرديد
شمردي خويش را از خادمانش
بدرگاه شهنشاه فلك شان
بگفت اي كان جود و دانش و داد
نميباشد نظير او در آفاق
شده از جمله دانش بي مثالي
زبان بگشاد بر تحسين استاد
روان گرديد با تشرف و انعام
كه اي گرديده رايت با خرد جفت
سخن جويم از و از رسم و از راه
شود معلوم من حسن و كمالش
شود خاطر ز دانائيش خرسند
بيامد با دل شادان بدرگاه
زبان را در ثناي شاه بگشاد
كه شاهش آفرين و مرحبا گفت
نوازش كرد و گفت اي راحت جان
توئي تازه نهال نو برومند
ز پيري عاجزم از راي و تدبير
نمي‌آيد ز من صاحب كلاهي
شوي در زندگاني جاي گيرم
دگر بر وي جهانداري حرام است
نمايم خالق خود را عبادت
پي فرماندهي با دانش داد
بگفتا دولت شه باد جاويد
سزاواز تو باشد شهرياري
كرا آن حد كه بر تختت نهد پا
سليماني نمي‌آيد از اين مور
تو باشي و شوم من جاي گيرت
نجويد ديگري بر مسندت راه
چنين شد در جواب او گهرريز
شدم مسرور از اين عقل و ادراك
جوابت لايق صد گونه تحسين
بعقل و دانشت گردن فرازم
كه دادت اينچنين عقل و ادب ياد
نوازشهاي بي پايان نمودش
روان شد جانب دولت‌سرا باز
   

رفتن شاهزاده جمشيد در فصل بهار بشكارگاه و برخوردن مرد صورت‌نگار و گرفتاريش بصورت خورشيد

عجب وقتي است ايام جواني
خوشا عهد شباب و شور مستي
همه اسباب عيش آماده باشد
مغني و مي و محبوب دل خواه
چو جمشيد آمد از نزد پدر باز
گهي از ساقيان سيم اندام
گهي از مطربان بلبل آهنگ
بمحفل‌گه نشستي با نديمان
بشبها هم نه بودي ميل خوابش
كمال او ز حد وصف بيرون
گل شعرش ز طبع نكته‌پرور
گهي ميل هواي دشت ميكرد
قضا را شد عجب خرم بهاري
زمين فرش زمرد گسترانده
همه صحرا پر از گلهاي خوشبو
سحاب فيض بخش ابر بهاري
عروسان چمن گشته حلي پوش
شد از فيض نداي ابر آزار
غزالان همچو چشم مست خوبان
درآن ايام جمشيد نكوراي
بسوي دشت با خيل غلامان
تفرج گه بكوه و دشت كردي
كه ناگه ديد كزد امان صحرا
در آن دامان هامون جاي كردند
عنان گرداند آنسوآن سرافراز
ميان كاروان مردي گزين بود
چو ديد آن شوكت شاهي نمايان
ز بعد خاك بوسي در ثنايش
كه اي خاك رهت سرمايه جان
كرم فرما و از توسن فرودآي
چو كشتي بر غريبان سايه انداز
سليمان با وجود آن سريرش
ز لطف اين ذره را از خاك بردار
بصد عجز و دو صد شيرين زباني
ز توسن گشت شهزاد پياده
فرود آمد ز اسب و با دل شاد
نثار افشاند مسعودش ز گوهر
برسم پيشكش آورد آن پير
از آن پس بهر خوردن خوان بياراست
نبود از خوردني چيزي از آن كم
چو خوان برد اششدار پيش جمشيد
بيفكندند بهرش مسند ناز
چو شد از خواب نوشين شاه بيدار
كه مرد نكو آئين پير دانا
بجان كه داشتي از ميزماني
ز خدمت آنچه مي‌بايست كردي
اگر بخشد خدا از مرگ امانم
كنم بر بندگيهايت مكافات
كنون بر خيز با ما كن رفاقت
انيس خلوتم بايد تو باشي
پس آنگهبا هزاران چشمت و جاه
موافق گشت با مسعود حالش
شب و روزش بخلوت همزبان بود
به او جمشيد يكشب گفت كاي پير
ز شهر و از فراز آب و هوايش
چو اين بشنيد مرد كار ديده
زمين بوسيده گفت اي شاهزاده
بود كشمير شهر دل گشائي
مدامش دشت و هامون لاله‌زار است
فزايش رشك فردوس برين است
نكويان بي قصور و عيب چون حور
همه رشك پريرويان چنينيد
شه ب شوكتي دارد در آن جاي
بود فرخ‌سير ان شاه را نام
عجب شاهنشه والا مكاني
شهي با دانش و با فرَو جاهي
دو فرزندش عطا كرده خداوند
يكي زيبنده تاج و سرير است
نهاده شه پسر را نام تيمور
بود همچون پدر نيكو خصالش
يكي ماهي بود خورشيد نامش
عجايب دختري فرخ لقائي
بحسن و دلبري مشهور آفاق
ز وصف او بيان عاجز ز تقرير
همه صورت طرازان هنرور
به تحفه ميبرندش نزد شاهان
همه شاهزادگان صورت پرستش
ز بس مغرور خويش است آن گل اندام
غرض اي نو گل باغ شهنشاه
نيايد وصف حسنش بر زبانم
مصور كرده تمثالي از آنماه
بهر شهر و بهر كشور رسيدم
بغير از تو كه ممتاز جهاني
بجز تو نيست او كس را سزاوار
سزاوار تو ديدم آن پري را
بدو فرمود جمشيد اي هنرور
كه از خوبان چين بهتر نگاري
بود افسانه چين در خوبرويي
بهر كشور كه در روي زمين است
برند از چين بهر اقليم تمثال
پي اثبات حرفت اي نكوكار
ز جا بر جست مسعود سخن دان
كه دارد گر چه شد الحال انكار
كه چون او دلبري در جمله چين نيست
غرض بيرون شد او از نزد جمشيد










1









2









3









4









5









6









7









8









9




 

خصوصا با نشاط و كامراني
غرور شاهي و امكان و هستي
گلستان و بهار و باد باشد
ازين بهتر چه خواهد جان آگاه
نشست آنكه بروي مسند ناز
گرفتي از مي عشرت فرا جام
شنيدي نغمه عود و ني و چنگ
شدي گه حكمت اموز از حكيمان
كه بودي طرح صحبت با كتابش
همه اشعار او مرغوب و موزون
دميدي چون بهاران تازه و تر
شكارافكن بصحرا گشت ميكرد
ز هر جانب دميده لاله زاري
ز حسرت لاله را در خون نشانده
چو روي مهوشان با رنگ نيكو
رياحين را نموده آبياري
زهر سو چشمه ساري بود در جوش
زمرد پوش اشجار و گل و خار
در آن صحرا از هر جانب بجولان
بصيد آهوان شد دشت پيماي
بعزم صيد آهو شد شتابان
گهي صيد و گهي گل گشت كردي
گروهي كاروان گرديد پيدا
به گلشن خيمه ها بر پاي كردند
روان شد جانب ايشان با غراز
كه نامش خواجه مسعود امين بود
به استقبال شه آمد شتابان
زبانرا ساخت گوياي دعايش
بجان بخشي قرين آجيوان
درون خيمه يكساعت بياساي
بكن از مقدمت ما را سرافراز
نظرها بود با مور حقيرش
چين افتادگان را خوار مگذار
بهر افسانه و افسون كه داني
كله كج كرده و ابرو گشاده
قدم بر خيمه مسعود بنهاد
بخاك پاي او چندين طبق زر
ز حد بيرون متاع هند و كشمير
مهيا كرده در وي آنچه دل خواست
بغير از شير مرغ و جان آدم
بخواب استراحت مصلحت ديد
بخوابيد آن شه خوبان باغ‌زار
چنين فرمود با مسعود هشيار
نكردي كوتهي در خدمت ما
خجل كردي مرا از مهرباني
محبتها كه مي‌شايست كردي
اگر باشد حياتي در جهانم
ادا سازم تلافيهاي مافات
كه كردي بهره و راز فيض خدمت
رفيق حضرتم بايد تو باشي
بسوي شهر شد مسعود همراه
پسند طبع شد خوي و خصالش
چو كردي ميل خواب افسانه خوان بود
بيان كن با من از اوضاع كشمير
ز شاه و سروران و رسم و رايش
بدو نيك جهان بسيار ديده
ز هر دانش خدايت بهره داده
عجايت سرزمين با صفائي
هوايش معتدل همچون بهار است
بخوبي چون نگارستان چين است
بعالم سبز كشميري است مشهور
همه حوري لقا و ناز بينند
ز اولاد فريدون نكو راي
ز طالع توسن چرخش شده رام
شه دانشوري و قدرداني
شهي زيبنده تخت و كلاهي
ز خوبي هر يكي بيمثل و مانند
كه اندر حسن چون بدرمنيراست
بناميزد ز رويش چشم بدرور
بسي شيرين بود نطق مقالش
جهان پر كرده از عشق و روانش
نگار نازنيني خوش ادائي
چو ابرويش بود در اين جهان طاق
شده آوازه حسنش جهانگير
نموده صورت او را مصور
هوايش در سر صاحب كلاهان
شده مفتون چشم نيم مستش
نميگردد زعُجب خود بكس رام
شنيده كي بود چون ديده دلخواه
ز تعريفش بود قاصر بيانم
بخود همراه دارم لايق شاه
چو او در حسن و زيبائي نديدم
سر و سركرده شهزادگاني
بتو توام بود در حسن و اطوار
نباشد لايق آن مه ديگري را
نيايد هرگزم اين نكته باور
كسي بيند بگيتي دردياري
بود مشهور اهلش در نكويي
سخن در خوبي تمثال چين است
تو از هند آوري باشد عجب حال
برو تمثال او را نزد ما آر
جواب شاهزاده گفت خندان
ولي خواهد نمودن آخر اقرار
منم در خورد صعن ار اينچنين نيست
كه تا آرد برش تصوير خورشيد
   

مسعود تصوير خورشيد را بجمشيد نشان ميدهد

فلك را نيست كاري غير ازين كار
چو بيند نوگلي را شاد و خرم
زند آتش بجان از عشق يارش
برد آسوده‌گي از ملك جانش
كند ملك وجودش جمله تسخير
يكي را سازد از عذرا خداري
يكي را سوزد از ليلي و تني جان
بشيريني يكي را كرده مايل
گِل آدم در اول چون سرشتند
غرض برگشت مسعود نكو كيش
نظر بگشاد شه چون ديد تمثال
ز يك نظاره رفت از دست كارش
ز جادو نرگسش حالش تبه شد
بكنج لب چو ديدش عنبرين خال
ز تير غمزه‌اش دل تشنه گرديد
شده حيران تصويرش چو تصوير
غرض از يك نگه بر طاق ابروش
ز ديده سيل خون را ساخت جاري
بيا مَستور تا از بحر ديگر










1








 

كه دلها را كند ار عشق افكار
خلاند بر دلش صد خار از غم
ز دل غارت كند صبر و قرارش
چونب نالان نماند استخوانش
نهد پاي مرادش را بزنجير
چو وامق تيره روز و روزگاري
چو مجنونش دهد سر در بيابان
چو فرهادش ز غم صد كوه بر دل
در آن گِل تخم عشق القصه كشتند
بياورد آن نكو تمثال با خويش
بيك ديدن پريشان گشتش احوال
بشد از كف عنان اختيارش
چو چشمش روزگار او سيه شد
ز شوق بوسه‌اش لب كرد تبخال
زبانش از تكلم بسته گرديد
نمي‌امد ز ديدارش دگر سير
ز عشقش رفت صبر و طاقت و هوش
بصد زاري چو ابر نوبهاري
برآريم از معاني در و گوهر
   

خبر دار شدن پادشاه از عشق جمشيد

نقاش نگارخانه زا
بر صفحه عشق چون قلم زد
كان شاه شنيد چون خبر را
زد خون دلش زديدها جوش
گفت اي فلك اين دگر چه كين بود
باز اين كه بناي فتنه سازيست
اين گفت و بصد كدورت و آه
گفتا چه نشستي اي پريزاد
جمشيد كه نور ديده‌ات بود
گرديد بدام عشق پابست
گرديد بصورتي گرفتار
مجنون ده دل بباد داده
پوشيده لباس سوگواري
گفتند منجمان ازين پيش
سالش شده پانزده درين سال
مادر چو شنيد اين سخن را
زد دست و دريد جامه بر تن
فرمود كه ساختند خلوت
بنشست بمهر پيش فرزند
اين كار نه لايق شهان است
بنشين بكمال و عقل هشيار
اين كشور چين كه خوش مكانيست
در هر شهري ازو شهي هست
يكسر همه گلرخان چيني
گرديم بشهر هر دياري
بشنيد چو اين فسانه جمشيد
گفت اي مه برج آدميت
دانم سخن تو جمله پند است
اين كار باختيار من نيست
در حضرت عشق پي محابا
اي بانوي بانوان ايام
گفتي باشد بهر دياري
در بخدا هزار ماهوش بود
مجنون ننمود هيچ ميلي
يا جان رودم در اين سروكار
من يك جهتم بعشق آن حور
پس كرد نظر به نقش دلدار










1









2









3






 

كلك دو زبان نكته پرداز
از حالت شه چنين رقم زد
دانست چو حالت پسر را
از تخت فتاد و رفت از هوش
اميد من از تو كي چنين بود
در پرده‌ات اين دگر چه بازيست
آمد بحرم سرا بر ماه
باشد ز چه خاطرت دگر شاد
تاج سرو برگزيده‌ات بود
رفته است عنان عقلش از دست
ديگر نبود ز خود خبردار
در كشور غم رهش فتاده
داده است قرار بيقراري
كورا باشد ز عشق تشويش
آثار بلاي اوست اين حال
ديگر نشناخت خويشتن را
بگرفت نمُرده رسم شبون
شد نزد پسر بصد كدورت
گفت اي ز تو من بدهر خرسند
اندر خور حال چو كيان است
آداب شهنشهي بدست آر
خوبانش بدهر داستانيست
پنهان پس پرده‌اش مهي هست
هستند مثل بناز نسيني
جوئيم براي تو نگاري
افروخت دلش بشان خورشيد
بانوي حرم سراي حرمت
اما بر من نه سودمند است
كار عشق است كار من نيست
عقل كل را چه حد و يارا
زنهار مبر ز ديگران نام
به زين صورت بسي نگاري
در دهر دوصد نگار خوش بود
سوي صنمي بغير ليلي
يا دست زنم بدامن يار
نبود بجز او كسيم منظور
ميگفت چنين دو ديده خونبار
   

فرستادن نامه و ايلچي به سوي كشمير

نكته سنج صحيفه اخبار
شه چون بشنيد حالت غم او
گفت نبود جز اين دگر تدبير
گر چه كشمير و چين زهم دور است
ليك بهر تسلي فرزند
رو بدستور كرد شاه جهان
كه بود هوشمند و صاحب راي
از همه چيز يهره‌ور باشد
گفت دستوركاي جهان جلال
اينچنين شخص كو ملك فرمود
اوست دانشور و هنر پيشه
ليك از خوف شه هراسان است
بايد شوم اكنون طلب كارش
دهم از لطف شه بسيش نويد
چونكه يابد ز شاه اذن حضور
الغرض چون وزير شد ماذون
به تفحص بهرسويي بشتافت
برد او را روان بخدمت شاه
شه بلطف خود اختصاصش داد
خواجه مسعود شاه را چون ديد
سجده كرد و رو بخاك نهاد
گفت تا هست گنبد دوار
پادشاهيست بر دوام بود
سرافرازي كني ز بخت بلند
چرخ سا باد خرگه شاهيت
من يكي بنده گنه كارم
گر گناه من از حداست برون
...
شاه گفتش نمي‌شد اين تدبير
نيست تقصير از تو اي مسعود
جمله مُشچر جان صاحب حال
پانزده سال اوست بي كم و بيش
بجز اين نيست چاره تدبير
بايد اكنون قدم نهي در راه
با تو هم نامه كنم ارسال
طلبيد آنگهي و پيري پيش
پس نويسنده از سخن داني










1









2









3






 

كرد از اينگونه شرح غم تكرار
گشت درهم ز حال در هم او
كه فرستم كسي سوي كشمير
وصلت ما و او نه مقدوراست
بفرستم رسول دانشمند
گفت بايد كسي كنيم روان
راه و رسم رسالت آرد جاي
عاقل و صاحب هنر باشد
سر شاهان بدرگهت پامال
نيست ديگر كسي بجز مسعود
اهل تدبير و صاحب انديشه
نيست پيدا هنوز پنهانست
تا بدست آورم دگر بارش
آرمش تا ببارگاه اميد
پس بفرمان شه شود مامور
آمد از نزد پادشاه برون
تا كه مسعود خسته را دريافت
كرد شه را زحال او آگاه
بادربارگاه خاصش داد
گشت خايف ز بيم جان لرزيد
پس زبان در ثناي شاه گشاد
تا نشان از ثوابت و سيار
بر سرت تاج احترام بود
دشمنت باد خوار و زار و نژند
زير فرمان رماه تا ماهيت
كه بتاديب شه سزاوارم
لطف شه زآن بسي بود فزون
...
كه چنين بود از ازل تقدير
شدني ميشود چه دير و چه زود
خبرم داده‌اند از احوال
باشد امروزش اول تشويش
كه روانت كنم سوي كشمير
برسالت روي بر آن شاه
سوي آن خرو حميده خصال
كرد با او بيان مطلب خويش
كرد ازينگونه گوهر افشاني
   

نامه پادشاه چين بپادشاه كشمير

سر نامه بر نام جان آفرين
ندارم سزاوار حمدش زبان
فروزنده مشعل ماه و مهر
مزين كن تاج هر شهريار
يكي را بعزت سر افروخته
حلي پوش كرده عروس بهار
مرتب نموده بمردم زمين
كسي را كه او محترم ميكند
بداند هرآنكس كه دانا بود
ز بعد ثناي جهان دار ما
رسان از من اي پيك باد بهار
خديو جهان خسرو سركشان
كه اي شاه باراي فيروزبخت
مرا بر تو اي شاه گردون وقار
شنيدم پس پرده احترام
مرا نيز اي شهريار جهان
همان زهره برج نيك اختري
نميخواهي اي شاه والامقام
چنين يوسف مصر از زندگي
منم شهريار فريدون نژاد
بدين كار كن عقل را رهنما
اگر وصلتم را نمائي قبول
بمن در زمانه برادر شوي
مكن سركشي با من اي شهريار
بيارم سپاهي ز چين بر سرت
زنم كشورت را بهم آنچنان
بيارم مهين دخترت سوي چين
همين است اي شاه انجام كار
دگر چند پيچم بطول كلام
و پير خردمن نيكو نهاد
دگر باز ان شاه جم احتشام
بروز  و آماده كن ساز راه
تدارك چنابش كن اي هوشمند
چو دستور از شاه دستور يافت
بيك روز آماده شد كار او
چو اسباب راهش همه راست شد
پس آننگاه مسعود شادي كنان
مرخص شد از شاه كرد و نجاب
بماليد رخ از ادب بر زمين
سرافراز باشي بديهم و بخت
بماني بفغفور چين يادگار
با قبال و بخت تو اي نيكنام
بكار تو من حق گذاري كنم
رسانم ترا تا به بزم وصال
ملك زاده بگرفتش اندر كنار
بهمراه مسعود شد همعنان
نمودش وداع و بچين بازگشت
در آن بحر بنهاد دل بر هلاك
بآن بحر چون رفت آن پر هنر










1









2









3









4







 

ز ما آفرين بر جهان آفرين
كه يك شمّه سازم ز وصفش بيان
فرازنده لاجوردي سپهر
بلندي ده نام هر نامدار
يكي را بذّلت زبون ساخته
بحكمش دمد گل سر ار جيب خار
بدين آفرينش هزار آفرين
بدو آنچه بايد كرم ميكند
كه در كار او مصلحت ها بود
كزو يافت رونق همه كار ما
سلامي بدان شاه جم اقتدار
سليمان نگين و سكندر نشان
سزاوار تاج و بزرگي و بخت
فتاده است كاري درين روزگار
ترا ماه روئيست خورشيد نام
نهالي كشده سراز باغ جان
سزاوار باشد ابين مشتري
كه جمشيد من بر تو گردد غلام
دهد مر ترا سرخط بندگي
پدر بر پدر شاه با عدل و داد
وزآن مصلحت بين شو اي پادشاه
نگردي ز گفتار شاهان ملول
برادر نه با جان برابر شوي
و گرنه بذات خداوندگار
بخاك اندر آرد سرو افسرت
كه ني نام مانده ز تو نه نشان
قرينش نمايم پيور گزين
در اين كار باشد ترا اختيار
سخن بر دعا ختم شد والسلام
چو داد بلاغت در آن نامه داد
بدستور فرموده كاي نيكنام
روان كن با جلال و با دستگاه
كه آيد پسنديدگان را پسند
پي كارسازي بهر سو شتافت
گرفتش اساسي سزاوار او
فزونتر از آنهم كه دل خواست شد
روان شد به نزد شه جم نشان
به نزديك شهرزاد با صد شباب
بگفتش كه اي شهريار كزين
همشه شوي شاد و فيروزبخت
بكام دل خود شوي كامكار
روان ميشوم با اساسي تمام
بود تا كه من جان سپاري كنم
و يا سر شود در رهت پايمال
ز بهر جدائيش بگريست زار
كه تا بر لب بحر آمد روان
بهجران آن دوست دمساز گشت
رضا داد بر حكم يزدان پاك
روم من هم اكنون به بحردگر
   

بخواستگاري رفتن مسعود به شهر كشمير با كشتي از چين

كهن ملاح بحر بيكرانه
كه چون كشتي درون بحر دخار
سه مه كشتي در آن دريا روان بود
بطالع همعنان از بخت خوشدل
ز كشتي سوي ساحل رخت بستند
چو روزي چند آنجا ماند مسعود
از آن پس سوي مقصد شد شتابان
بسرعت راه طي ميكرد آن پير
بمقصد چون رسيد آنگاه خوشدل
برآسودند اهل او ز حرمان
ز تصديع سفر چون يافت راحت
پس آنگه بهر مطلب كرد قد راست
برسم پيشكش آورد بيرون
روان گرديد آنگه شاد و خرم
خبر چون يافت شاه معدلت كيش
ز سجده جبهه خود بر زمين سُود
ز بعد خاك بوسي گفت اي شاه
هميشه چتر دولت بر سرت باد
شهش بعد تفقّذهاي بسيار
كه اي مسعود از هر كار آگاه
چه رو داد از حوادث آنكه اين بار
درين مدّت كجا بودي چه ديدي
مي عشرت كجا كردي چنين نوش
چو ره مسعود در آن انجمن يافت
به تبليغ رسالت مصلحت ديد
روان شد جانب شه با صد آئين
اشارت شد در آندم پس بدستور
سراسر مانه را بر خواند بر شاه
بخلوت رفت شاه دانش انديش
ازو تفتيش حال شاه چين كرد
بگفتا در جوابش كاي جهانگير
نباشد همچو او در دهر شاهي
دگر شهزاده كو جمشيد نام است
بناميزد عجب زيبا جوانيست
ز وصف او چگويم كآن يگانه
جمال جانفرايش بيقرين است
شجاعت پيشه و اقليم گير است
غرض‌زا و صاف او چندان فرو خواند
بگفتا هست معلوم كه مغفور
شه با حشمتي گردون وقاريست
مرا با او مجال سركشي نيست
ترا بايد سپردن اين ره دور
كه تا جمشيد را سازد روانه
به بينم لايق داماديم هست
كنون اين داستان بشنو كه جمشيد










1









2









3









4




 

بيان كرد از سر شوق اين فسانه
بحكم ناخدا گرديد سيار
ز هر آفات ليكن در امان بود
رسيد از لطف حق كشتي بساحل
بشادي در لب دريا نشستند
ز تصديع سفر في الجمله آسود
روان گرديد در كوه و بيابان
كه پيدا شد سواد شهر كشمير
روانشد شاد و خرّم سوي منزل
كه ايّام فراق آمد بپايان
بخانه كردي چندي استراحت
پي ترتيب كار از جاي برخاست
متاع چين ز حّد و حصر افزون
بدرگاه شهنشاه معظّم
طلب فرمود پس مسعود را پيش
كه رسم اهل كشمير اينچنين بود
شوي باقي به تخت حشمت و جاه
جهان بر كام و طالع ياورت باد
چنين فرمود از لفظ گهربار
بيان كن از گذارشهاي اين راه
چنين دير آمدي اي مرد هشيار
كدامين شهر تا حال آرميدي
كه شد از شهر كشميرت فراموش
ز پرسشهاي او راه سخن يافت
دگر باره جبين بر خاك ماليد
بدستش داد مكتوب شه چين
كه برخواند بشه مكتوب فغفور
چو شه گرديد از مضمونش آگاه
طلب فرمود پس مسعود را پيش
دگر پرسش ز جمشيد گزين كرد
ز وصف شاخ چين سازم چه تقدير
شهي ذي شوكتي با دستگاهي
چو ماه چارده حسنش تمام است
فهيمي تيزهوشي نكته دانيست
سبق برده زخوبان زمانه
بخوبي طاق دريا چين و چين است
ز هر فهم و كمالي بي‌نظير است
كه شاه اندر جواب او فرو ماند
گذشته از شهان در شوكت و روز
ز جمشيد و فريدون يادگاريست
ضرور جنگ و كي و ناخوشي نيست
جواب نامه را بردن به فغفور
به بينم روي آن شاه يگانه
و گرنه گو بشو زين ماجرا دست
چه سان شد حال او در عشق خورشيد
   

بيتابيهاي جمشيد از درد هجران

     
   
 
 
 
 

اين صفحه در حال ساخت ميباشد

منبع: جمشيد و خورشيد (شبستان وصال) - كتابت فضل الله مشهور به ميرزا باباخان - بكوشش پروفسور دكتر غلامحسين بيگدلي و دكتر حشمت الملوك بيگدلي آذري (فروغ)

 

 

شبستان وصال
جمشيد و خورشيد
او بعشق خورشيد
جمشيد در شكارگاه
تصوير خورشيد
خبر عشق جمشيد
فرستادن نامه به كشمير
نامه پادشاه چين
خواستگاري رفتن
بي‌تابيهاي جمشيد
 

 

خلیج
همیشه
فارس

 

 استفاده از مقالات با ذکر ماخذ مجاز است . چاپ مقالات به صورت کتاب ممنوع است.

Admin: bigdeli at bigdeli dot ir